-
چون برآمد ماه روي از مطلع پيراهنششاعر : سعدي چشم بد را گفتم الحمدي بدم پيرامنشچون برآمد ماه روي از مطلع پيراهنشدست او در گردنم يا خون من در گردنشتا چه خواهد کرد با من دور گيتي زين دو کارگو سرانگشتان شاهد بين و رنگ ناخنشهر که معلومش نميگردد که زاهد را که کشتاز قفا بايد برون کردن زبان سوسنشگر چمن گويد مرا همرنگ رويش لالهايستلطف جان در جسم دارد جسم در پيراهنشماه و پروينش نيارم گفت و سرو و آفتابچون تواند رفت و چندين دست دل در دامنشآستين از چنگ مسکينان گرفتم درکشد