-
دست به جان نميرسد تا به تو برفشانمششاعر : سعدي بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمشدست به جان نميرسد تا به تو برفشانمشگرد در اميد تو چند به سر دوانمشقوت شرح عشق تو نيست زبان خامه رافارغي از فغان من گر به فلک رسانمشايمني از خروش من گر به جهان دراوفتدآتش عشق آن چنان نيست که وانشانمشآه دريغ و آب چشم ار چه موافق منندخون شد و دم به دم همي از مژه ميچکانمشهر که بپرسد اي فلان حال دلت چگونه شدجان منست لعل تو بو که به لب رسانمشعمر منست زلف تو بو که دراز بينمشگر پس ا