-
کاروان ميرود و بار سفر ميبندندشاعر : سعدي تا دگربار که بيند که به ما پيوندندکاروان ميرود و بار سفر ميبندندخيمه را همچو دل از صحبت ما برکندندخيلتاشان جفاکار و محبان ملولعاقبت روز جدايي پس پشت افکندندآن همه عشوه که در پيش نهادند و غرورمکن اي دوست که از دوست جفا نپسندندطمع از دوست نه اين بود و توقع نه چنينترک صحبت نکند دل که به مهر آکندندما همانيم که بوديم و محبت باقيستجرم صاحب نظرانست که دل ميبندندعيب شيرين دهنان نيست که خون ميريزندبا طبيبان که در اين باب نه