-
اي ديدنت آسايش و خنديدنت آفتشاعر : سعدي گوي از همه خوبان بربودي به لطافتاي ديدنت آسايش و خنديدنت آفتوي قطره باران بهاري به نظافتاي صورت ديباي خطايي به نکوييسلطان خيالت بنشاندي به خلافتهر ملک وجودي که به شوخي بگرفتيوي ماه درافشان نظري از رافتاي سرو خرامان گذري از در رحمتترسم هوسم بيش کند بعد مسافتگويند برو تا برود صحبتت از دلدر دولت خاقان نتوان کرد خلافتاي عقل نگفتم که تو در عشق نگنجيبا روي تو نيکو نبود مه به اضافتبا قد تو زيبا نبود سرو به نسبتبايد که ز مرگش نبود هيچ