-
خيال روي توام دوش در نظر ميگشتشاعر : سعدي وجود خستهام از عشق بيخبر ميگشتخيال روي توام دوش در نظر ميگشتچو مرغ حلق بريده به خاک بر ميگشتهماي شخص من از آشيان شادي دورکه در ميانه خونابه جگر ميگشتدل ضعيفم از آن کرد آه خون آلودکه بر موافقتم زهره نوحه گر ميگشتچنان غريو برآورده بودم از غم عشقز بانگ ناله من گوش چرخ کر ميگشتز آب ديده من فرش خاک تر ميشدکه پيش ناوک هجر تو جان سپر ميگشتقياس کن که دلم را چه تير عشق رسيدکه روز اولم اين روز در نظر ميگشتصبور باش و بدي