-
دوشم آن سنگ دل پريشان داشتشاعر : سعدي يار دل برده دست بر جان داشتدوشم آن سنگ دل پريشان داشتگوييا آستين مرجان داشتديده در ميفشاند در دامنور نناليدمي چه درمان داشتاندرونم ز شوق ميسوزدتا بديدم سحر که پايان داشتمينپنداشتم که روز شودباد گويي کليد رضوان داشتدر باغ بهشت بگشودندهمچو من دست در گريبان داشتغنچه ديدم که از نسيم صباهر گلي بلبلي غزل خوان داشتکه نه تنها منم ربوده عشقچند شايد به صبر پنهان داشترازم از پرده برملا افتادکه به يک دل دو دوست نتوان داشتسعديا ترک جان بباي