-
دل نماندست که گوي خم چوگان تو نيستشاعر : سعدي خصم را پاي گريز از سر ميدان تو نيستدل نماندست که گوي خم چوگان تو نيستهيچ مجموع ندانم که پريشان تو نيستتا سر زلف پريشان تو در جمع آمدو اندر آن کس که بصر دارد و حيران تو نيستدر تو حيرانم و اوصاف معاني که تو راستوان چه سحرست که در غمزه فتان تو نيستآن چه عيبست که در صورت زيباي تو هستگر چنانست که در چاه زنخدان تو نيستآب حيوان نتوان گفت که در عالم هستوان کدام آيت لطفست که در شأن تو نيستاز خدا آمدهاي آيت رحمت بر خلقبه وص