-
بنده وار آمدم به زنهارتشاعر : سعدي که ندارم سلاح پيکارتبنده وار آمدم به زنهارتمعتقد ميشوم دگربارتمتفق ميشوم که دل ندهممن بدين مفلسي خريدارتمشتري را بهاي روي تو نيستکه بپوشم ز چشم اغيارتغيرتم هست و اقتدارم نيستميکشم نفس و ميکشم بارتگر چه بي طاقتم چو مور ضعيفکه مخلص شود گرفتارتنه چنان در کمند پيچيديحذر از چشم مست خون خوارتمن هم اول که ديدمت گفتمتا نبيند فراق ديدارتديده شايد که بي تو برنکندتو گريزان و ما طلبکارتتو ملولي و دوستان مشتاقکه ببستي به چشم سحارتچشم سعدي به خوا