-
مشتاقي و صبوري از حد گذشت ياراشاعر : سعدي گر تو شکيب داري طاقت نماند ما رامشتاقي و صبوري از حد گذشت ياراکز خوان پادشاهان راحت بود گدا راباري به چشم احسان در حال ما نظر کنحکمش رسد وليکن حدي بود جفا راسلطان که خشم گيرد بر بندگان حضرتکسايشي نباشد بي دوستان بقا رامن بي تو زندگاني خود را نميپسندمآب از دو چشم دادن بر خاک من گيا راچون تشنه جان سپردم آن گه چه سود داردآن گه که بازگردي گوييم ماجرا راحال نيازمندي در وصف مينيايدديگر چه برگ باشد درويش بينوا رابازآ و جان شير