-
شب فراق نخواهم دواج ديبا راشاعر : سعدي که شب دراز بود خوابگاه تنها راشب فراق نخواهم دواج ديبا راکه احتمال نماندست ناشکيبا راز دست رفتن ديوانه عاقلان دانندروا بود که ملامت کني زليخا راگرش ببيني و دست از ترنج بشناسيو گر نه دل برود پير پاي برجا راچنين جوان که تويي برقعي فروآويزببرد قيمت سرو بلندبالا راتو آن درخت گلي کاعتدال قامت توکه بي تو عيش ميسر نميشود ما رادگر به هر چه تو گويي مخالفت نکنمچو فرقدين و نگه ميکنم ثريا رادو چشم باز نهاده نشستهام همه شبنظر به روي تو کو