-
دي سير برآمد دلم از روز جوانيشاعر : خواجوي کرماني جانم به لب آمد ز غم و درد نهانيدي سير برآمد دلم از روز جوانيکز بهر دو قرصم بجهان چند دوانيکردم گله زين چرخ سيه روي بد اخترحاصل نشود تا تو بکامش نرسانيجان من دلسوخته را هيچ مرادييک لحظه امانم ندهي خاصه امانيفرياد ز دست تو که از قيد حوادثخون سيه از تيغ زبانش بچکانيهر که چو قلم گاه سخن در بچکاندبي دار به دارا نرسد تخت کيانيکي شاد شود خسروي از دور تو کز توبر ملک بقا زن علم از عالم فانيسلطان فلک گرم شد و گفت که