-
اي روضهي رضوان ز سر کوي تو بابيشاعر : خواجوي کرماني وي چشمهي کوثر ز لب لعل تو آبياي روضهي رضوان ز سر کوي تو بابيدر ديدهي بيدار من دلشده خوابيشبهاست که از حسرت روي تو نيايدمانند تذوري که بود صيد عقابيمرغ دلم افتاد بدام سر زلفتگر برفکني در شب تاريک نقابيمردم همه گويند که خورشيد برآمددرياب که بالاتر از اين نيست ثوابيگر کارم از آن سرو خرامنده کني راستهر لحظه کني با من بيچاره عتابيهر روز کشي بر من دلسوخته کينيکس نشنود از همنفسان بوي کبابيدر ميکده گر ديده