-

من همان به که بسوزم ز غم و دم نزنمشاعر : خواجوي کرماني ورنه از دود دل آتش بجهان در فکنممن همان به که بسوزم ز غم و دم نزنمدر نفس شعله زند آتش عشق از دهنمهمچو شمع ار سخن سوز دل آرم بزبانمن چو مردم چه غم از سرزنش مرد و زنممرد و زن برسر اگر تيغ زنندم سهلستوانکه جان ميدهد از حسرت تيغ تو منمهر کرا جان بود از تيغ بگرداند روينيست بي شور سر زلف تو موئي ز تنمتن من گر چه شد از شوق ميانت موئياين خيالست که بيني اثري از بدنماثري بيش نماند از من و چون باز آئيعهد کر