-
ميدرم جامه و از مدعيان ميپوشمشاعر : خواجوي کرماني ميخورم جامي و زهري بگمان مينوشمميدرم جامه و از مدعيان ميپوشمچه غم از موعظهي زاهد ازرق پوشممن چو از باده گلرنگ سيه روي شدمگو برو با دگري گوي که من بيهوشمهرکه از مستي و ديوانگيم نهيکندمگر آن آب چو آتش بنشاند جوشمباده مينوشم و از آتش دل ميجوشمنه من سوخته خون ميخورم و خاموشمهر دم ايشمع چرا سر دل آري بزباننتوانم که من سوخته دل نخروشممطرب پردهسرا چون بخراشد رگ چنگاين چه سيلست که امشب بگذشت از دوشمدا