-
دوش ميآيد نگار بربرمشاعر : خواجوي کرماني گفتم اي آرام جان و دلبرمدوش ميآيد نگار بربرمگفت بگذار اي جوان تا بگذرمدامن افشان زين صفت مگذر ز ماتا بکام دل ز وصلت بر خورمگفتم امشب يک زمان تشريف دهصحبتم را زانکه شمع خاورمگفت بي پروانه نتوان يافتنمن نه مير ملک و شاه کشورمگفتم از پروانه و خط در گذرزانکه من هم بندهات هم چاکرميک زمان با من بدرويشي بسازچند داري همچو حلقه بر درمچون غلام حلقه در گوش توامتا کنون جز راه مهرت نسپرمگفت آري بس جواني مهوشيتا بيايم با تو جان ميپرو