-
روزي به سر کوي خرابات رسيدمشاعر : خواجوي کرماني در کوي خرابان يکي مغبچه ديدمروزي به سر کوي خرابات رسيدمچون در خط سبز و لب لعلش نگريدماز چشم بشد ظلمت و سرچشمهي خضرمچون نقش رخش بر ورق ديده کشيدمنقش دو جهان محو شد از لوح ضميرمدر عالم جان معني آن ميطلبيدمدر لعل لبش يافتم آن نکته که عمرييک جرعه به کام از مي لعلش نچشيدمتا شيشهي خودبيني و هستي نشکستمتا باديهي عالم کثرت نبريدمساکن نشدم در حرم کعبهي وحدتاکنون که وطن بر در ميخانه گزيدمبا من سخن از درس و کتب خانه