-
امروز که من عاشق و ديوانه و مستمشاعر : خواجوي کرماني کس نيست که گيرد بشرابي دو سه دستمامروز که من عاشق و ديوانه و مستمتا باده پرستي کنم و خود نپرستماي لعبت ساقي بده آن بادهي باقيبرخاستم از بند خود و خوش بنشستمبا خود چو دمي خش ننشستم بهمه عمرور عاشق و مستم چه توان کرد چو هستمگر بيدل و دينم چه بود چاره چو اينمکاي همنفسان عيب مگيريد که مستمميبرد دلم نرگس مخمورش و ميگفتباز آي که از دست تو برخاک نشستمرفتي و مرا برسرآتش بنشاندياز کفر سر زلف تو زنار ببستمچو