-
چو هيچگونه ندارم بحضرت تو مجالشاعر : خواجوي کرماني شوم مقيم درت بالغدو و الاصالچو هيچگونه ندارم بحضرت تو مجالکه در هواي تو سيمرغ بفکند پر و بالشگفت نيست اگر صيد گشت مرغ دلممجال نيست کسي را مگر نسيم شمالکرا وصال ميسر شود که در کويتمگر طلوع کند آفتاب روز وصالنشستهام مترصد که از دريچهي صبحچو بگذري بسر خاک من پس از صد سالز خاکم آتش عشقت هنوز شعله زندگرفت بيتو مرا از حيات خويش ملالترا اگر چه ز امثال ما ملال گرفتچه حاجتست بتقرير با تو صورت حالمقيم در دل خواجو