-
چون آتش خور شعله زد از شيشه شفافشاعر : خواجوي کرماني در آب معقد فکن آن آتش نشافچون آتش خور شعله زد از شيشه شفافکهوي شب افتاد کنون نافهاش از نافگر باد صبا مشک نسيمست عجب نيستبي جام مصفا نتواند که شود صافمنعم مکن اي محتسب از باده که صوفيديوانهي مدهوش ز دانش نزند لافميخوارهي سرمست بدنيا نکند ميلخون عقلا ميخورد اين غمزهي سيافصيد صلحا مي کند آن آهوي صيادگوهر ز حيا آب شود در دل اصدافهر دم که شود درج عقيقت گهر افشانبر وي چه بود گر بگشائي در اعطافآنکس که د