-
فتادهام من ديوانه در غم تو اسيرشاعر : خواجوي کرماني بيا و طره برافشان که بشکنم زنجيرفتادهام من ديوانه در غم تو اسيراگر بوصف خطت شمهئي کنم تحريربرآيد از قلمم بوي مشک تاتاريمعبرم همه زلف تو ميکند تعبيرچه خوابهاي پريشان که ديدهام ليکنزبان خامه ازين دل شکسته باز مگيرچنين که باز گرفتي زبان ز پرسش منگمان مبر که تواني برون شدن ز ضميراگر چنانکه تواني جدا شدن ز نظرز دوستان قديمم نه ممکنست گزيرز بوستان نعيمم گزير هست وليککه درد عشق فزون آيد از بيان دبيرحکايت