-
دوش چون موکب سلطان خيالش برسيدشاعر : خواجوي کرماني اشکم از ديده روان تا سر راهش بدويددوش چون موکب سلطان خيالش برسيدقلمم را ز سر تيغ زبان خون بچکيدخواستم تا بنويسم سخني از دل ريشتا حديث از لب جان پرور شيرين بشنيدنشنيديم که نشنيد ملامت فرهادماه نو گر چه شب و روز نبايد طلبيددلم ابروي ترا ميطلبد پيوستهتا چه دوديست که در آتش روي تو رسيدخط مشکين که نباتست بگرد شکرتآيتي در رخ چون ماه تمام تو دميدچشم بد را نفس صبحدم از غايت مهرگر نديد از دهنت يک سر مو هيچ نديدخر