-
کدام دل که ز دوري به جان نميآيدشاعر : خواجوي کرماني کدام جان که ز غم در فغان نميآيدکدام دل که ز دوري به جان نميآيددو ديده ناز ده برهم روان نميآيدسرشک من بکجا ميرود که همچون آبکه يادم از سمن و ارغوان نميآيدز شوق عارض و رخسار او چنان مستمولي ز آتش دل بر زبان نميآيدبسي شکايتم از سوز سينه در جانستکه هيچ تخته از آن بر کران نميآيدچنان سفينه صبرم شکست وآب گرفتکه آب زندگيش در دهان نميآيدکسي که نام لبش ميبرد عجب دارمز من مپرس که آن در بيان نميآيدمعبان