-
چون برقع شبرنگ ز عارض بگشايدشاعر : خواجوي کرماني از تيره شبم صبح درخشان بنمايدچون برقع شبرنگ ز عارض بگشايدامروز دلي نيست که ديگر بربايداز بس دل سرگشته که بربود در آفاقپيداست که عمر من دلخسته چه پايدزين بيش مپاي اي مه بي مهر کزين بيشخوش باش که مقصود تو اين لحظه برآيدگر کام تو اينست که جانم بلب آريکز بند سر زلف تو کارم نگشايددر زلف تو بستم دل و اين نقش نبستمبرطرف چمن باد صبا غاليه سايدهر صبحدم از نکهت آن زلف سمن سايتا زنگ غمم ز آينه جان بزدايددر ده مي چون زنگ