-
بيا که بي سر زلفت مرا بسر نشودشاعر : خواجوي کرماني خيالت از سر پر شور من بدر نشودبيا که بي سر زلفت مرا بسر نشودمعينست که آن مور را خبر نشوداگر بديده موري فرو روم صد بارگمان مبر که خروشم به چرخ بر نشودچو چرخم از سر کويت درين ديار افکنددل شکسته من چون شکستهتر نشودز بسکه سنگ زنم بي رخ تو بر سينهکسي نظر نکند کز پي نظر نشودملامتم مکن اي پارسا که از رخ خوببسان زر نکند کار او چو زر نشودز عشق سيمبران هر که رنگ رخسارهعجب گرش ز حلاوت قلم شکر نشودکسي که در قلم آرد