-
دل من جان ز غم عشق تو آسان نبردشاعر : خواجوي کرماني وين عجبتر که اگر جان ببرد جان نبرددل من جان ز غم عشق تو آسان نبردکانک رنج تو کشد راه بدرمان نبردگر ازين درد بميرم چه دوا شايد کردبي خيال سر زلف تو بپايان نبردشب ديجور جدائي دل سودائي مندست حيرت نتواند که بدندان نبردهر کرا ساعت سيمين تو آيد در چشمرخت درويش به خلوتگاه سلطان نبردره بمنزلگه قربت ندهندم که کسيبنده آن نيست که سر پيچد و فرمان نبردپادشاهي تو هر حکم که خواهي فرمودوانکه کافر نبود مال مسلمان نبردغ