-
تا دلم در خم آن زلف سمنسا افتادشاعر : خواجوي کرماني کار من همچو سر زلف تو در پا افتادتا دلم در خم آن زلف سمنسا افتادابر در چشم جهان بين ثريا افتادبسکه دود دل من دوش ز گردون بگذشتز آه من غلغله در عالم بالا افتادراستي را چو ز بالاي توام ياد آمدشور در جان خروشنده دريا افتادچشم دريا دل ما چون ز تموج دم زدراز پنهان دل خسته بصحرا افتاداشکم از ديده از آن روي فتادست کزوکار چشم تو چه انديشه چو با ما افتادگويدم مردمک ديدهي گريان که کنوندود دل در جگر لالهي حمر