-
بحز از کمر نديدم سر موئي از ميانتشاعر : خواجوي کرماني بجز از سخن نشاني نشنيدم از دهانتبحز از کمر نديدم سر موئي از ميانتتو چه آيتي که هرگز نشنيدهام بيانتتو چه معني که هرگز نرسيدهام بکنهتچه کنم که مرغ فکرت نرسد بشيانتتو کدام شاهبازي که ندانمت نشيمنکه اگر دلت نجويم ندهد دلم بجانتاگرم هزار جان هست فداي خاک پايتتو که ناتوان نبودي چه خبر ز ناتوانتچه بود گرم بپرسش قدمي نهي وليکنبرويم و رخت هستي ببريم از آستانتچو کسي نميتواند که ببوسد آستينتکه دمي برآرد از