-
اي بر عذار مهوشت آن زلف پرشکستشاعر : خواجوي کرماني چون زنگي گرفته بشب مشعلي بدستاي بر عذار مهوشت آن زلف پرشکستپيوسته گشته خوابگه جادوان مستوي طاق آسماني محراب ابرويتخال لب تو گر چه سياهيست بت پرستهمچون بلال برلب کوثر نشسته استقامت بلند و دستهي ريحان تازه پستبنشستي و فغان ز دل ريش من بخاستيا نيست از تو محنت و رنجم چرا که هستمشنو که از تو هست گزيرم چرا که نيستبرخاستي و نيش غمم در جگر نشستسروي براستي چو تو از بوستان نخاستصد جان اسير عنبر عنبرفشان مستصد دل ش