-
Nشاعر : خاقاني اي شده ... چپ سلطانN... راستي عالم همNگر به ما ... کج کني ما راN... راست برشود به شکمNکه به بد گفتنش سخن رانمخواجه بد گويدم معاذ اللهمن به ده جنس مدح او خوانماو به ده نوع قدح من خواندمن نکو گويم و چنين دانماو بدي گويد و چنان داندوانچه گويد هزار چندانمآنچه گويم هزار چندان استاز آنکه دست حوادث زده است بر دل ريشممنم که يک رگ جانم هزار بازوي خون راندکه از خواص به دوران نه دوست ماند و نه خويشمرگ گشادهي جانم به دست مهر که بنددنه هيچ کار گشايد ز صدر و صاحب جيشمنه هيچ کام برآيد ز م