-
دريغ ميوهي عمرم رشيد کز سر پايشاعر : خاقاني به بيست سال برآمد به يک نفس بگذشتدريغ ميوهي عمرم رشيد کز سر پاينتيجهي شب و روزي که در هوس بگذشتمرا ذخيزه همين يک رشيد بود از عمرسرشک چشم من از چشمهي ارس بگذشتچو دخترم آمدم از بعد اين چنين پسرينه بر دل من و ني بر ضمير کس بگذشتمرا به زادن دختر غمي رسيد که آنسه روز عدهي عالم بداشت پس بگذشتچو دختر انده من ديد سخت صوفيوارنه پايه سزاي همتم هستنه همت من به پايه راضي استنگشايد کار و نگذرد دستيارب چو ز همت و ز پايهيا هم