-
مرد آن بود که از سر دردي قدم زندشاعر : خاقاني درد آن بود که بر دل مردان رقم زندمرد آن بود که از سر دردي قدم زندکو خيمهي نشاط به صحراي غم زندآن را مسلم است تماشا به باغ عشقختم وجود بر سر کتم عدم زندوز بهر آنکه نيست شود هرچه هست اوستطعنه نخست در گهر جام جم زنداز دست عشق چون به سفالي شراب خوردوانگه به دست راست بر آن بيش، کم زندبيشي هر دو عالم بر دست چپ نهدگمره بود که در ره ايمان قدم زندجايي که زلف جانان دعوي کند به کفرتردامني بود که دم از صبحدم زندو آنجا که نو