-
داد مرا روزگار مالش دست جفاشاعر : خاقاني با که توانم نمود نالش از اين بي وفاداد مرا روزگار مالش دست جفابر لبم آورده جان با که گزارم عنادر سرم افکند چرخ با که سپارم عنانتا نشود جان ز تن، زو نتوان شد رهامحنت چون خون و گوشت در تنم آميخته استگرچه به صورت يکي است روي من و کهربابرنتوانم گرفت پرهي کاهي ز ضعفآه دهد پاسخم کوه به جاي صداگر ز غمم صد يکي شرح دهم پيش کوههم نفسي تا کند درد دلم را دواپاي نهم در عدم بو که به دست آورمهيچ نکوعهد نيست کو شودم توتيااين همه محنت که ه