-
گر قصد جان نداري، خونم چرا خوريشاعر : خاقاني انصاف ده که کار ز انصاف ميبريگر قصد جان نداري، خونم چرا خوريفرياد تا چه شوخي، وه تا چه کافريخود نيست نيم ذره محاباي کس تو راهم پردهاي که دوزي هم خود همي دريهر صبح و شام عادت گردون گرفتهايچون بينمت که ياد يکي دون همي خورياز ديده جام جام ببارم شراب لعلصد را فروبري و يکي را برآوريخوي زمانه داري از آن هر زمان چنوهر دم هزار دام به هر سو بگسترياز تو کجا گريزم کز بهر بند مناز تو گريز نيست که خصمي و داوريخاقاني از هم به