- اسیر شماره 7521 از یک راه رفته سخن میگوید/
پدرم مرا نشناخت و گفت «شما پسرم را ندیدی»
در ابتدا پدرم مرا نشناخت و گفت: «شما پسرم را ندیدی او هم قرار بود آزاد شود و با شما به قائمشهر بیاید.» من دست و پایش را بوسیدم و گفتم: «من پسرت محمد هستم و در حالی که اشک از چشمانمان جاری بود یکدیگر را در آغوش گرفتیم.»