-فاطمه آستانی- نعش اسبی قهوه ای رنگ افتاده بود وسط جاده خاکی. برای عبور، باید بااحتیاط پاهایمان را بلند می کردیم تا دامنمان نگیرد به گرد مرگی که بر تن او نشسته بود. نفس ها حبس شده بودند تا مشام از بوی گندی که حاصل چاله های پُر از لجن و فاضلاب بود، پُر نشود. چشم ها اکراه داشتند، حجم گندابی که به قهوه ای می زد تماشا کنند. باورش سخت بود که در این فضای تهوع آور، عده ای به کار و زندگی مشغول باشند. تصورش دشوار بود که در حاشیه این تصویر مشمئزکننده، عده ای می کارند، برمی دارند و محصول زمین هایشان را به پیشخوان مغازه های شهر می رسانند. اینجا قطعا آخر دنیای کشاورزانی بود که پول توی جیبشان، بوی گند سودی ر
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان