-
عجب از قافله دارم که بدر مينشودشاعر : خواجوي کرماني تا ز خون دل من مرحله تر مينشودعجب از قافله دارم که بدر مينشودگر چه از خاطر من هيچ بدر مينشودخاطرم در پي او ميرود از هر طرفيکز برم رفت و هنوزم ز نظر مينشودآنچنان در دل و چشمم متصور شده استچارهئي نيست چو دستم بتو در مينشوددست داديم ببند تو و تسليم شديمگر بتيغش بزني جاي دگر مينشودصيد را قيد چه حاجت که گرفتار غمتوين عجبتر که ترا هيچ خبر مينشودهر شب از ناله من مرغ بافغان آيدچکنم بي تو مرا کار بسر مينشودعاقبت در سر