-
کس حال من سوخته جز شمع نداندشاعر : خواجوي کرماني کو بر سر من شب همه شب اشک فشاندکس حال من سوخته جز شمع نداندکز سوخته حالي بمن سوخته مانددلبستگي هست مرا با وي از آنرويور تشنه شوم در نظرم سيل براندگر خسته شوم بر سر من زنده بداردگر رشتهي جانست بهم در گسلاندزنجير دل تافته را در غم و دردمسر باختن و پاي فشردن که تواندبيرون ز من دلشده و شمع جگر سوزشبهاي غم هجر بپايان که رساندگر شمع چراغ دل من بر نفروزداز سوختن و ساختنم باز رهاندآنکس که چو شمعم بکشد در شب حيرتهر کس که نويسد ز قلم خون