-
يارش نتوان گفت که از يار بنالدشاعر : خواجوي کرماني واندل نبود کز غم دلدار بنالديارش نتوان گفت که از يار بنالدمشتاق گل آن نيست که از خار بنالدگر بند نهد دشمن و گر پند دهد دوستکان يار نباشد که ز اغيار بنالدچون يار بدست آيدت از غير چه نالينبود سر يار ار ز سر دار بنالدهر سوخته دلرا که زند لاف انا الحقدر باديه و وادي خونخوار بنالددر وصل حرم کي رسد آنکو ز حراميبيمار هر آئينه ز تيمار بنالدعيبي نبود گر ز جفاي تو بنالموز زاري من چنگ سحر زار بنالدبر گريهي من ساغر مي گرم بگريددوري نبو