-
برقع از رخ برفکن اي لعبت مشکين نقابشاعر : خواجوي کرماني دردم صبح از شب تاريک بنماي آفتاببرقع از رخ برفکن اي لعبت مشکين نقابفتنه از چشم تو بيدارست و چشمت مست خوابعالم از لعل تو پر شورست و لعلت پرشکرديده ميبينم که ميگويد يکايک را جوابهر سالي کن ز دريا ميکنم در باب موجمي فشاند دمبدم بر چهره زردم گلابهم عفي الله مردم چشمم که با اين ضعف دلروز محشر سر بر آرم از لحد مست و خرابچون بياد نرگس مستت روم در زير خاکمن همان در تيره شب مييابم از جام شرابهر چه نتوان يافت در ظلمت ز آب ز