-

گر راه بود بر سر کوي تو صبا راشاعر : خواجوي کرماني در بندگيت عرضه کند قصه ما راگر راه بود بر سر کوي تو صبا رابرصدر سلاطين نتوان يافت گدا راما را به سرا پردهي قربت که دهد راهسر کوفته بايد که بدارند گيا راچون لاله عذاران چمن جلوه نماينددر رنج بميريم و نخواهيم دوا راگر ره بدواخانهي مقصود نيابيمدانيم که از درد توان جست دوا رامرهم ز چه سازيم که اين درد که ما راستاز پاي فکندند من بي سر و پا رافرياد که دستم نگرفتند و به يکبارجز من که به جان ميطلبم تيغ بلا رااز تيغ بلا هر که بود ر