-
چه خوش گفت سالار موران که با جمشاعر : خاقاني نکردم بدي زو چرا ميگريزمچه خوش گفت سالار موران که با جمپي نزهت اندر فضا ميگريزمز بهر فراغت سفر ميگزينمعنا مينمود از عنا ميگريزممرا زحمت صادر و وارد آنجاچو موران ز سيل سخا ميگريزمقضا هم ز داغ فراق عزيزاندلي بودم از غم چو سيماب لرزاندلم سوخت هم زان قضا ميگريزمبه تبريز هم پايبند عيالمچو سيماب از آن جابه جا ميگريزمز تبريز چون سوي ارمن بيايماز آن پاي بند بلا ميگريزمنه سيل است طوفان نوح است ويحکهم از ظلمتي در ضيا ميگريزمز ارجيش ز