-
هين که به ميدان حسن رخش درافکند يارشاعر : خاقاني بيش بهاتر ز جان نعل بهايي بيارهين که به ميدان حسن رخش درافکند يارپيش عنانش ببين عاشيه کش روزگارزير رکابش نگر حلقه به گوش آسمانعشق به انگشت پاي ميکند آن را شماراز بس خونها که ريخت غمزهي سرتيز اوزآن که بهم درخوردعنبر و دريا کنارنقش سر زلف او رست مرا در بصرصبح قيامت شده است از شب او آشکارقندز شب پوش او هست شب فتنه زايديدهي خاقاني است لاجرم الماس بارنيست مرا آهني بابت الماس اودولت خوارزمشاه داد جهان را قرارعالم جانها بر او هست