-
جان از تنم برآيد چون از درم درآئيشاعر : خاقاني لب را به جاي جاني بنشان به کدخدائيجان از تنم برآيد چون از درم درآئيکز خود برون نيايد آنجا که تو درآئيجان خود چه زهره دارد اي نور آشنايياز کار بازماند همچون بت از خدائيجاني که يافت از خم زلفين تو رهائيدر نيمه راه عقلم هم خوف و هم رجائيبر زخمهاي جانم هم درد و هم دوائيوانگاه سر برآرم کاين است پادشائياز پاي پاسبانت بوسي کنم گدائيتبهاي من ببندي لبها چو برگشائيتبهاي هجر دارم شبها بينوائياز من مرا چه خيزد اکنون که تو مرائيگمراه گردم