-
بستهي زلف اوست دل، اي دل از آن کيست اوشاعر : خاقاني خستهي چشم اوست جان، مرهم جان کيست اوبستهي زلف اوست دل، اي دل از آن کيست اواينت مسيح راستين درد نشان کيست اوشهري دل در آستين، بر درش آستان نشيناو رود از نهان نهان گنج روان کيست اوشيفتگان يکان يکان مست لبش زمان زمانخامشي گواه بين غنچه دهان کيست اوکشت مرا دلش به کين هست لبش گوا بر اينمن شده مست اين سخن تا خود از آن کيست اوخلق چنان برند ظن کوست به جمله زان مندعوي عشق و وصل هم، تا ز سگان کيست اوسينهي خاقني و غم، تا نزند ز