-
شد آبروي عاشقان از خوي آتشناک توشاعر : خاقاني بنشين و بنشان باد خويش اي جان عاشق خاک توشد آبروي عاشقان از خوي آتشناک توکز بس شکار آويختن فرسوده شد فتراک توبس کن ز شور انگيختن وز خون ناحق ريختنوي قد خوبان خم شده پيش قد چالاک تواي قدر ايمان کم شده زان زلف سر درهم شدهروزي نگفتي کاي فلان اينک دل غمناک توبردي دل من ناگهان کردي به زلف اندر نهانروزم به شب بگريخته زان غمزهي بيباک تواي اسب هجر انگيخته نوشم به زهر آميختهبر من جهاني مرد و زن بخشودهاند الا که تومرغان و ماهي در وطن آس