-
يارب از عشق چه سرمستم و بيخويشتنمشاعر : خاقاني دست گيريدم تا دست به زلفش نزنميارب از عشق چه سرمستم و بيخويشتنمبو که هشيار شوم برگ نثاري بکنمگر به ميدان رود آن بت مگذاريد دميشوم از خون جگر پرده به پيشش بتنمنگذارم که جهاني به جمالش نگرندکه خمار من از آنجاست هم آنجا شکنميا مرا بر در ميخانهي آن ماه بريدلاجرم کس من و ما نشنود اندر سخنمصورت من همه او شد صفت من همه اوچو بگويند مرا بايد گفتن که منمنزنم هيچ دري تام نگويند آن کيستمن به جان ميزيم و سايهي جان است تنمنيم جان دارم و جا