-
عجب اژدهايي ست کلک دو سرشاعر : جامي که ريزد برون گنجهاي گهرعجب اژدهايي ست کلک دو سرولي کم بود اژدها گنجزايکند اژدها بر در گنج، جايبر او حلقه زد مار انگشت توشد آن اژدها، گنج در مشت توکه شد پرگهر دامن روزگارچه گوهر فشاناند اين گنج و مارز مفتاح کلکت گشاد سخنزهي طبع تو اوستاد سخن!به کنج هوان رخت بنهاده بود،سخن را که از رونق افتاده بودکشيدي به جولانگه گفت و گويتو دادي دگر باره اين آبرويکمال سخن از همه بهترستکه اين مال و جاه ارچه جانپرورست،به نقش حقايق، دل آراستمز من اين هنر بس که جان کاستمبه