-
سکندر ز اقصاي يونان زمينشاعر : جامي سپه راند بر قصد خاقان چينسکندر ز اقصاي يونان زمينز تسکين آن فتنه درمان نديدچو آوازهي او به خاقان رسيدرسولي روان کرد و همراه اوز لشکرگه خود به درگاه اويکي دست جامه، يکي خوان طعامکنيزي فرستاد و يک تن غلامسرانگشت حيرت به دندان گزيدسکندر چو آن تحفهها را بديدنميافتد از وي مرا دلپذيربه خود گفت کاين تحفههاي حقيرنه لايق به وي باشد و ني به منفرستادن آن بدين انجمنکه در چشماش آن را بياراستهستهمانا نهان نکتهاي خواستهستکز ايشان دل حکمتانديش داشتحکيمان که در ل