-
آن بانوي حجلهي نکوييشاعر : جامي و آن بانوي کاخ خوبروييآن بانوي حجلهي نکوييآسايش تاج سروري شد،چو گوهر سلک ديگري شدوز عاشق خويش منفعل بودپيوسته ز کار خود خجل بودکن قصهي درد پيچ در پيچتدبير نيافت غير ازين هيچاز خامهي هر مژه چکيدهتحرير کند به خون ديدهارسال کند به سوي مجنونعنوان همه درد همچو مضمونآن نامهي سينهسوز را کرداين داعيه چون به خاطر آوردتسکين ده بيدلان غمناکآغاز به نام ايزد پاکاز صورت حال خويش دم زدديباچهي نامه چون رقم زد،همراه تو ني جز آهوي دشت!کاي رفته ز همدمان سوي دشت!افتاده به خا