-
مجنون به هزار نامراديشاعر : جامي ميگشت به گرد کوه و واديمجنون به هزار نامراديهمراه سرشک و آه ميرفتليلي ميگفت و راه ميرفتسردار رمه شباني آگاهناگه رمهاي برآمد از راهروشن بصرم ز خاک پايت!گفت: «اي دل و جان من فدايت!آخر تو کهاي و از کجايي؟»يابم ز تو بوي آشناييپروردهي خوان ليلي ام من»گفتا که: «شبان ليليام منچون اشک به خون و خاک غلتيدمجنون چو نشان دوست بشنيدچشم از نظر و زبان ز گفتارافتاد ز پاي رفته از کاردر بيخودي ايستاد تا ديربيخود به زمين فتاد تا ديردر پيش شبان به زاري آمدو آخر که به هوشي